بچه که بودم تو روزای عزاداری آقا امام حسین که میشد همیشه میگفتم
خدایا چی میشد من و خونمون و یخچالمون و همه این برنج سیب زمینی ها و
خوردنی ها توی اون ده روز تو کربلا بودیم ؟! چی میشد می تونستم جلوی تشنگی
طفل 6 ماهه رو که بگیرم که هیچ تازه تقویتشون هم کنم؟!
بعد می نشستم و تو ذهنم آذوقه ها رو تقسیم می کردم به بچه ها خوشمزه ها رو بیشتر می دادم...
چند روز پیش یاد این خاطره ام افتادم خیلی دلم گرفت
حالا
الان دارم فکر میکنم که اگه الان بدون همه اون چیزای بالا تو کربلا بودم و
امام حسین ع وقتی می آمدند و می گفتند هر کی میخواد بره هر کی میخواد
بمونه، من میموندم یا میرفتم؟؟؟
خیلی تردید دارم یعنی اگه دلبستگی هایی که الان دارم عشقهایی که توقلب دارم اون موقع هم داشتم می موندم یا میرفتم؟ نمی دونم
زندگی الانمون هم اینه
به
عقیده آقامون حسین و به هدفش بله می گیم و میمونیم یا همش در راه رفتنیم؟؟
شما چی فکر می کنید انشاا.. توی این دهه نظر خاص خدا رو به شما باشه منو
خیلی دعا کنید
برای رسیدنش لحظه شماری می کردم وقتی محرم شروع میشد با اینکه خیلی کوچیک
بودم عاشق می شدم هر شب زنجیر برمیداشتم و میرفتم دسته وقتی زنجیر میخورد
رو شونه هام از درد سنگینش و گریه بزرگترها بغض می کردم هر کی بهم میگفت
واسه چی زنجیر میزنی میگفتم واسه امام حسین
عاشق اسم ابوالفضل بودم دوست داشتم بزرگ که شدم صفات اون رو داشته باشم دلم واسه اون دختر سه ساله و اون طفل شیرخواره می طپید.
...
بزرگ تر که شدم عشق حسین باعث شد برم دنبال خیلی مسائل که بدونم ، بخونم و بیشتر بشناسمش
شریعتی
ها رو خوندم درباره اش و کلی مطلب درباره اش خوندم هنوزم دوستش دارم هنوزم
دلم براش میتپه هنوزم دلم میخواد با اخلاص برم پیشش و تو مجلسش شرکت کنم
ولی دیگه هیچ وقت طعم اون عاشقی بچگی و اون خلوص رو نچشیدم .
السلام
علیک یا ابا عبدالله الحسین و علی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام
الله ابدا مابقیت و بقی الیل و النهار و لا جعل الله اخر العهد منی
لزیارتکم
یک انسان ::: دوشنبه 86/10/24::: ساعت 1:12 عصر